اميرعباساميرعباس، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

عسل مامان نفس بابا

دومین عید امیرعباس

سال ٩١ هم تا دو روز دیگه از راه میرسه و این دومین عیدی هست که تو عسل مامان اونو درک میکنی امسال بزرگتر شدی و خیلی خیلی شیطون از خرابکاریهای پنجشنبه و جمعه هر چی بکم بازم کمه از انداختن سنگ تو چاه آشپزخونه بگیر تا بریدن دستت با تیغ خلاصه حالا دیگه نمی تونم تو رو خونه کسی ببرم پیشاپیش    عیدت مبارک عسلم ...
27 اسفند 1390

امیرعباس و کامپیوتر

مامانی توی خونه نمیتونه توسایتت مطلب بذاره آخه تو تا میبینی مامان کامپیوتر و روشن میکنه خودت رو صندلی میشینیو مامانو بلند میکینی همچین هم موس و تو دستت میگیری و به کامپیوتر نگاه میکنی که کسی ندونه فکر میکنه سالها کارت کار با کامپیوتر بوده و دکترای کامپیوتر داری ...
10 اسفند 1390

گریه امیرعباس

امروز وقتی به خونه زنگ زدم صدای گریه تو به گوشم خورد اینجوری که مامان بزرگ میگفت میخواستی همراه دایی و خاله بری بیرون چون تو رو نبردند تو هم بهونه گیری میکردی بعدشم رفتی آلبوم عکس و آوردی هی صورتتو میذاشتی رو عکس من و مامانی میگفتی و اشک میریختی الهی مامانی فدات بشه یه بوووووسسسس ...
9 اسفند 1390

نه

عسل مامان دیگه کم کم داره حرف زدن یاد می گیره عین طوطی هر کی هر چی میگه سریع تکرار میکنه از همه شیرینتر اون نه گفتناش مثلا بهش میگی مامانو دوست داری میگه نه خلاصه هر کیو بگی دوست داری  میگه نه .بعضی از کلمه ها رو که میگه تخم مرغ=تخ اینجا=ایتا آفرین=آپیی رفت=اف . . فقط پول رو درست میگه این بچه هم فهمیده چی ارزش داره
6 اسفند 1390

مسواک

ديشب ساعت يك خوابيدم از دست كارهايي كه امير عباس انجام ميده نمي دونم اين چه علاقه اي كه به مسواك داره هر وقت اونو ميبرم دستشويي هر چي مسواك و خميردندون اونجا هست با جاش بر ميداره حالا مگه ميتوني ازش بگيري ديشب تو رختخوابش نشسته بود و با اونا بازي ميكرد تازه ميگفت چراغم روشن باشه خلاصه خدا به خاله سعيده عمر بده كه اونو برد بيرونو يه جو ري سرگرمش كرد ...
2 اسفند 1390